غیر عرب و غیر ترک، آنکه به زبان فارسی تکلم کند، مردم فارسی زبان، فرزند عرب که در عجم پرورش یافته و بزرگ شده باشد، بیشتر در مقابل ترک استعمال می شود، طایفه ای از نژاد آرین ساکن ترکستان افغان، پامیر و ترکستان روس که اغلب به زبان فارسی تکلم می کنند
غیر عرب و غیر ترک، آنکه به زبان فارسی تکلم کند، مردم فارسی زبان، فرزند عرب که در عجم پرورش یافته و بزرگ شده باشد، بیشتر در مقابل ترک استعمال می شود، طایفه ای از نژاد آرین ساکن ترکستان افغان، پامیر و ترکستان روس که اغلب به زبان فارسی تکلم می کنند
غیر عرب و ترک را تاجیک نامند، (شرفنامۀ منیری)، تازیک وتاژیک، بر وزن و معنی تاجیک است که غیر عرب و ترک باشد، (برهان)، عرب زاده ای که در عجم کلان شود، (آنندراج) (غیاث اللغات)، فرزند عرب در عجم زاییده و برآمده را نیز گویند، (برهان)، تازیک و تاژیک، همان تاجیک مذکور و نیز اصلی است ترکان را، و قیل بچۀ عرب که در عجم بزرگ شود، (شرفنامۀ منیری)، نام ولایتی، طایفۀ غیرعربی باشد، آنکه ترک و مغول نباشد، در لغات ترکی بمعنی اهل فرس نوشته اند، (غیاث اللغات) (آنندراج)، مؤلف فرهنگ نظام آرد: نسل ایرانی و فارسی زبان، مثال: در افغانستان و توران نژادی هستند که خود را تاجیک می گویند، مبدل لفظ مذکور تازیک است و از آن بعضی از اهل لغت چنین قیاس کرده اند که معنی لفظ مذکور نسل تازی (عرب) است که در عجم بزرگ شده باشد لیکن صحیح همان است که نوشتم، و این لفظ در ایران مورد استعمال ندارد فقط در افغانستان و ترکستان به فارسی زبانان آنجا گفته می شود و بیشتر در مقابل ترک استعمال میشودو اصل این کلمه پهلوی تاجیک منسوب به قبیلۀ تاج است که از قبایل ایران بوده - انتهی، سعید نفیسی در معرفی مردم بخارا آرد: در زمان رودکی شهر بخارا چون دیگر شهرهای ماوراءالنهر شهری بوده است مرکب از نژاد ایرانی و شاید یکی از قدیمترین مداین باشد که نژاد ما در آن رحل اقامت افکنده بهمین جهت مردم آن شهر بجز عده ای معدود از نژادهای دیگر که بعد بواسطۀ حوادث بدان جا رفته اند از نژاد ایرانی بوده اند و پارسی زبان، مخصوصاً از زمانی که بخارا پایتخت سامانیان مرکز ادبیات فارسی شد و امرای آل سامان در رواج این زبان هیچ فرونگذاشتند، بخارا معروفترین مرکز زبان ما شد چنانکه هنوز پس از هزارواند سال زبان اکثریت مردم بخارا و زبان بازار آن، زبان پارسیست و هنوز اکثر مردم آن از نژاد ایرانند که امروزایشان را به اصطلاح محلی ’تاجیک’ می خوانند ... (احوال و اشعار رودکی ج 1 صص 67- 68)، مؤلف همان کتاب درباره مردم سمرقند آرد: در زمان حاضر جمعیت ولایت سمرقند نزدیک به نهصدوشصت هزار نفر است که بیست وهفت درصدآن از نژاد ایرانیست که امروز به اسم ’تاجیک’ خوانده میشود، (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 120)، در لاروس بزرگ آمده: تاجیکان مردمانی هستند که حداقل 2500000 نفرند که در مشرق ایران و شمال افغانستان، در ترکستان روس و همچنین در ارتفاعات 3000 متری فلات پامیر پراکنده اند و بزراعت اشتغال دارند، غالب تاجیکها از نژاد خالص ایرانیند، همه آنها چادرنشین می باشند، در ایران و افغانستان بکار زراعت اشتغال دارند، و در ترکستان بازرگان یا مالکند و در نزد تاجیکان ترکستان علیا آثاری از آتش پرستی کهن مشاهده میشود، مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: تاجیک در اصل نام قومی از ترکها بودو در این زمان این نام را بیک طایفۀ ایرانی الاصل و متکلم بزبان فارسی و مقیم در آسیای وسطی اطلاق کنند، اینان در بلاد به تجارت و صناعت و در قرا و دیه ها به زراعت و فلاحت اشتغال می ورزند و مردمان فعال و مستعد و نسبت به طوایف دیگر مدنی میباشند ولی به اندازۀ ترکان و اوزبکان و افغانان و تاتار و اقوام دیگر جسورو سلحشور نیستند و از این رو در نظر اینان حقیر بشمار میروند و مردان دلاور محسوب نمیشوند، و کلمه ’داجیک’ که ارامنه به عثمانیان اطلاق می کنند از همین لغت مأخود است، محمد معین در برهان قاطع ذیل کلمه تاجیک آرد: تاجیک در ’ختنی’ تاجیک ’روزگار نو ج 4 ش 3: کشور ختن بقلم بیلی’، در ترکی نیز تاجیک ’جغتایی ص 194’ ... ’فرای’ نویسد: اشتقاق کلمه تاجیک محتملاً از شکل ایرانی شدۀ ’طایی’ (قبیله ای از عرب) آمده، باآنکه فیلوت آنرا مشتق از ’تاختن’ میداند و این قول بعیداست، ترکان نام تاجیک را مانند ’تات’ به ایرانیان اطلاق می کردند، رجوع شود به ’شدر’، استاد هنینگ تاجیک را ترکی میداند مرکب از تا (= تات ’ترک’ + جیک ’پسوند ترکی’ جمعاً یعنی تبعۀترک و این کلمه را با ’تازیک’ و ’تازی’ (و طایی) لغهً مرتبط نمیداند - انتهی، در دایرهالمعارف اسلام ذیل افغانستان در عنوان ’قبایلی که از منشاء ایرانی هستند’ از تاجیک بتفصیل سخن رانده شده است، (برهان قاطعچ معین) : مسلمانان و مشرکان و جهودان و مؤمنان و ... ترکان و تاجیکان، (کتاب النقض ص 476)، شاید که بپادشه بگویند ترک تو بریخت خون تاجیک، سعدی (ترجیعات)، عرب دیده و ترک و تاجیک و روم ز هر جنس در نفس پاکش علوم، سعدی (بوستان)، محمدامین گلستانه درمجمل التواریخ در شرح قتل نادرشاه آرد: آنکه از بدوحال نادرشاه تا زمانی که از سفر خوارزم برگشته عازم داغستان شد در امر سلطنت و جهانداری یگانه و از راه و رسم معدلت و عاجزنوازی فرزانه و در سلوک با قاطبۀ ایرانی نادر زمانه بود و اهالی ایران نیز از خرد وبزرگ و ترک و تاجیک فدویانه نقد جان را در راه او می باختند، (مجمل التواریخ گلستانه ص 8)، تازی، چادرنشین، صحرانشین، تازیک، دونده، مردم کمرباریک و دونده: اسب تازیک و سگ تازیک، جبان، ترسنده، از اهل قبیلۀ تاج (تاژ، یعنی طی) و من باب اطلاق جزو بکل، عرب را گویند، و یکی از معانی تاجیک در پهلوی، تازی یعنی عرب است، رجوع به سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 78 و رجوع به تاجک و تازی و تازیک و تاژیک شود
غیر عرب و ترک را تاجیک نامند، (شرفنامۀ منیری)، تازیک وتاژیک، بر وزن و معنی تاجیک است که غیر عرب و ترک باشد، (برهان)، عرب زاده ای که در عجم کلان شود، (آنندراج) (غیاث اللغات)، فرزند عرب در عجم زاییده و برآمده را نیز گویند، (برهان)، تازیک و تاژیک، همان تاجیک مذکور و نیز اصلی است ترکان را، و قیل بچۀ عرب که در عجم بزرگ شود، (شرفنامۀ منیری)، نام ولایتی، طایفۀ غیرعربی باشد، آنکه ترک و مغول نباشد، در لغات ترکی بمعنی اهل فرس نوشته اند، (غیاث اللغات) (آنندراج)، مؤلف فرهنگ نظام آرد: نسل ایرانی و فارسی زبان، مثال: در افغانستان و توران نژادی هستند که خود را تاجیک می گویند، مبدل لفظ مذکور تازیک است و از آن بعضی از اهل لغت چنین قیاس کرده اند که معنی لفظ مذکور نسل تازی (عرب) است که در عجم بزرگ شده باشد لیکن صحیح همان است که نوشتم، و این لفظ در ایران مورد استعمال ندارد فقط در افغانستان و ترکستان به فارسی زبانان آنجا گفته می شود و بیشتر در مقابل ترک استعمال میشودو اصل این کلمه پهلوی تاجیک منسوب به قبیلۀ تاج است که از قبایل ایران بوده - انتهی، سعید نفیسی در معرفی مردم بخارا آرد: در زمان رودکی شهر بخارا چون دیگر شهرهای ماوراءالنهر شهری بوده است مرکب از نژاد ایرانی و شاید یکی از قدیمترین مداین باشد که نژاد ما در آن رحل اقامت افکنده بهمین جهت مردم آن شهر بجز عده ای معدود از نژادهای دیگر که بعد بواسطۀ حوادث بدان جا رفته اند از نژاد ایرانی بوده اند و پارسی زبان، مخصوصاً از زمانی که بخارا پایتخت سامانیان مرکز ادبیات فارسی شد و امرای آل سامان در رواج این زبان هیچ فرونگذاشتند، بخارا معروفترین مرکز زبان ما شد چنانکه هنوز پس از هزارواَند سال زبان اکثریت مردم بخارا و زبان بازار آن، زبان پارسیست و هنوز اکثر مردم آن از نژاد ایرانند که امروزایشان را به اصطلاح محلی ’تاجیک’ می خوانند ... (احوال و اشعار رودکی ج 1 صص 67- 68)، مؤلف همان کتاب درباره مردم سمرقند آرد: در زمان حاضر جمعیت ولایت سمرقند نزدیک به نهصدوشصت هزار نفر است که بیست وهفت درصدآن از نژاد ایرانیست که امروز به اسم ’تاجیک’ خوانده میشود، (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 120)، در لاروس بزرگ آمده: تاجیکان مردمانی هستند که حداقل 2500000 نفرند که در مشرق ایران و شمال افغانستان، در ترکستان روس و همچنین در ارتفاعات 3000 متری فلات پامیر پراکنده اند و بزراعت اشتغال دارند، غالب تاجیکها از نژاد خالص ایرانیند، همه آنها چادرنشین می باشند، در ایران و افغانستان بکار زراعت اشتغال دارند، و در ترکستان بازرگان یا مالکند و در نزد تاجیکان ترکستان علیا آثاری از آتش پرستی کهن مشاهده میشود، مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: تاجیک در اصل نام قومی از ترکها بودو در این زمان این نام را بیک طایفۀ ایرانی الاصل و متکلم بزبان فارسی و مقیم در آسیای وسطی اطلاق کنند، اینان در بلاد به تجارت و صناعت و در قرا و دیه ها به زراعت و فلاحت اشتغال می ورزند و مردمان فعال و مستعد و نسبت به طوایف دیگر مدنی میباشند ولی به اندازۀ ترکان و اوزبکان و افغانان و تاتار و اقوام دیگر جسورو سلحشور نیستند و از این رو در نظر اینان حقیر بشمار میروند و مردان دلاور محسوب نمیشوند، و کلمه ’داجیک’ که ارامنه به عثمانیان اطلاق می کنند از همین لغت مأخود است، محمد معین در برهان قاطع ذیل کلمه تاجیک آرد: تاجیک در ’ختنی’ تاجیک ’روزگار نو ج 4 ش 3: کشور ختن بقلم بیلی’، در ترکی نیز تاجیک ’جغتایی ص 194’ ... ’فرای’ نویسد: اشتقاق کلمه تاجیک محتملاً از شکل ایرانی شدۀ ’طایی’ (قبیله ای از عرب) آمده، باآنکه فیلوت آنرا مشتق از ’تاختن’ میداند و این قول بعیداست، ترکان نام تاجیک را مانند ’تات’ به ایرانیان اطلاق می کردند، رجوع شود به ’شدر’، استاد هنینگ تاجیک را ترکی میداند مرکب از تا (= تات ’ترک’ + جیک ’پسوند ترکی’ جمعاً یعنی تبعۀترک و این کلمه را با ’تازیک’ و ’تازی’ (و طایی) لغهً مرتبط نمیداند - انتهی، در دایرهالمعارف اسلام ذیل افغانستان در عنوان ’قبایلی که از منشاء ایرانی هستند’ از تاجیک بتفصیل سخن رانده شده است، (برهان قاطعچ معین) : مسلمانان و مشرکان و جهودان و مؤمنان و ... ترکان و تاجیکان، (کتاب النقض ص 476)، شاید که بپادشه بگویند ترک تو بریخت خون تاجیک، سعدی (ترجیعات)، عرب دیده و ترک و تاجیک و روم ز هر جنس در نفس پاکش علوم، سعدی (بوستان)، محمدامین گلستانه درمجمل التواریخ در شرح قتل نادرشاه آرد: آنکه از بدوحال نادرشاه تا زمانی که از سفر خوارزم برگشته عازم داغستان شد در امر سلطنت و جهانداری یگانه و از راه و رسم معدلت و عاجزنوازی فرزانه و در سلوک با قاطبۀ ایرانی نادر زمانه بود و اهالی ایران نیز از خرد وبزرگ و ترک و تاجیک فدویانه نقد جان را در راه او می باختند، (مجمل التواریخ گلستانه ص 8)، تازی، چادرنشین، صحرانشین، تازیک، دونده، مردم کمرباریک و دونده: اسب تازیک و سگ تازیک، جبان، ترسنده، از اهل قبیلۀ تاج (تاژ، یعنی طی) و مِن باب اطلاق جزو بکل، عرب را گویند، و یکی از معانی تاجیک در پهلوی، تازی یعنی عرب است، رجوع به سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 78 و رجوع به تاجک و تازی و تازیک و تاژیک شود
پادشاهی ده. بزرگ گرداننده. ارجمندکننده: وی بصدای صریر خامۀ جانبخش تو تاج ده اردشیر تخت نه اردوان. خاقانی. باج ستان ملوک تاج ده انبیا کز در او یافت عقل خط امان از عقاب. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 45). ای گهر تاج فرستادگان تاج ده گوهر آزادگان. نظامی. کمر دزد را دانم از تاج ده. نظامی
پادشاهی ده. بزرگ گرداننده. ارجمندکننده: وی بصدای صریر خامۀ جانبخش تو تاج ده اردشیر تخت نه اردوان. خاقانی. باج ستان ملوک تاج ده انبیا کز در او یافت عقل خط امان از عقاب. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 45). ای گهر تاج فرستادگان تاج ده گوهر آزادگان. نظامی. کمر دزد را دانم از تاج ده. نظامی
معنی آن، تاج ازآن دار بوده. (شرفنامه منیری). لایق دار: سخن هر سری را کند تاجدار سری را کند هم سخن تاج دار تاج مآثر (از شرفنامۀ منیری). خدیو تاجدارانی و آن کو همچو تیغ تو دوروئی کرد در ملکت سر او تاج دار افتد. بدرشاشی (از شرفنامۀ منیری). نباشد چو تو هیچ شه تاجدار که بادا سر دشمنت تاج دار. (مؤلف شرفنامۀ منیری)
معنی آن، تاج ازآن دار بوده. (شرفنامه منیری). لایق دار: سخن هر سری را کند تاجدار سری را کند هم سخن تاج دار تاج مآثر (از شرفنامۀ منیری). خدیو تاجدارانی و آن کو همچو تیغ تو دوروئی کرد در ملکت سر او تاج دار افتد. بدرشاشی (از شرفنامۀ منیری). نباشد چو تو هیچ شه تاجدار که بادا سر دشمنت تاج دار. (مؤلف شرفنامۀ منیری)
پادشاه و نگاه دارندۀ تاج، (انجمن آرا)، کنایه از پادشاه است و نگاهدارنده و محافظت کننده تاج را نیز گویند، (برهان)، دارنده و محافظ تاج، (شرفنامۀ منیری)، تاجور، تاج گذارده، متوج، مکلل، تائج، تاجدار، امام تائج، امام تاجدار، (منتهی الارب) : سرانجام بخشش کند خاکسار برهنه شود آن سر تاجدار، دقیقی، بزن گیرد آرام مرد جوان اگر تاجدار است اگر پهلوان، فردوسی، و زآن پس چنین گفت با شهریار که ای پرهنر خسرو تاجدار، فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 916)، بخاک اندر آمد سر تاجدار بر او انجمن شد فراوان سوار، فردوسی، نخست آفرین کرد بر شهریار که جاوید بادا سر تاجدار، فردوسی، نمانی همی جز سیاوخش را مر آن تاجدار جهانبخش را، فردوسی، جز از ریو نیز آن گو تاجدار سزد گر نباشد یک اندر شمار، فردوسی، چنین گفت کاین نوذر تاجدار بزندان و یاران من گشته خوار، فردوسی، بسی آفرین کرد بر شهریار که جاوید بادا سر تاجدار، فردوسی، بدینگونه بر تاجداری نمرد هم از لشکر او سواری نمرد فردوسی، نژاد تو از مادر و از پدر همه تاجدار و همه نامور فردوسی، چو او رفت و شد تاجدار اردشیر بدو شاد باشند برنا و پیر، فردوسی، چو این گفته بشنید کاوس شاه سر تاجدارش نگون شد ز گاه، فردوسی، بزن گردن نوذر تاجدار ز شاهان پیشین بد او یادگار، فردوسی، که بر کس نماند جهان جاودان چه بر تاجدار و چه بر موبدان، فردوسی، نشسته بر او بر زنی تاجدار ببالای سرو و برخ چون بهار، فردوسی، بزد برسر خسرو تاجدار از او خواست ایرج بجان زینهار، فردوسی، هم آنگه بیاید از ایران سپاه یکی تاجداری چو بهرامشاه، فردوسی، همه تاجدارانش کهتر شدند همه کهتران زوتوانگر شدند، فردوسی، ابر تخت زرین زنی تاجدار پرستار پیش اندرون شاهوار، فردوسی، سر تاجداران نبرد کسی که با تاج بر تخت ماند بسی، فردوسی، ز سختی گذر کردن آسان بود دل تاجداران هراسان بود، فردوسی، همه پیش کاوس کهتر شدند همه تاجدارانش لشکر شدند، فردوسی، که ما تاجداران بسی دیده ایم، بداد و خرد راه بگزیده ایم، فردوسی، سرخسروان افسر تاجداران که او را سزد تاج و تخت کیانی، فرخی، ایا مر ترا کرده از بهرشاهی خدا از همه تاجداران مخیر، فرخی، از لفظ تاج باد دعای تو وان او تو تاجدار بادی و او تاجدار باد، مسعودسعد، گسترد نام نیک چو محمود تاجدار محمود تاج دین سر احرار روزگار، سوزنی، ای شاه تاجدار که بر تکیه گاه ملک هم پادشه نشینی هم پادشه نشان، سوزنی، سردار تاجداران هست آفتاب و دریا نیلوفرم که بی او نیل و فری ندارم، خاقانی، پیش او هر تاجداری همچو تاج پشت خم بر آستان ملک باد، خاقانی، تاجدار کشور پنجم که هست کیفباد خاندان مملکت، خاقانی، ور گهر تاج نابسوده شد از بحر بحر گهرزای تاجدار بماناد، خاقانی، سرور عقل و تاجدار هنر درد سر بیند و چنین شاید، خاقانی، مادر تاجدار کیخسرو بردۀ نام خسروانۀ اوست، خاقانی، گرچه اخبار زنان تاجدار خوانده و اندر کتبها دیده ام، خاقانی، هم بر این ایوان نو بر تخت خویش تاجدار و مجلس آرا دیده ام، خاقانی، پیش سریر سلطان استاده تاجداران چون ناشکفته لاله افکنده سر، سراسر خاقانی، بلبل اگر در چمن مدح تو گوید سزد لیک چوطاوس نیست چترکش تاجدار، خاقانی، تاجدارش رفته و دندانه های قصر شاه بر سر دندانه های تاج گریان دیده اند، خاقانی، روانبود که چون من زن شماری کله داری کند با تاجداری، نظامی، بشاهی تاج بخش تاجداران بدولت یادگار شهریاران، نظامی، سرخیل سپاه تاجداران سرجملۀ جمله شهریاران، نظامی، بر آن پیروزه تخت آن تاجداران رها کردند می بر جرعه خواران، نظامی، مبارک طالعی فرخ سریری بطالع تاجداری، تخت گیری، نظامی، که فرخ ناید از چون من غباری که هم تختی کند با تاجداری، نظامی، بس طناب اندر گلو و تاج دار بروی انبوهی که اینک تاجدار، مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 439)، برو پاس درویش محتاج دار که شاه از رعیت بود تاجدار، (بوستان)، غلام نرگس مست تو تاجدارانند خراب بادۀ لعل تو هوشیارانند، حافظ، افضل الدین امام خاقانی تاجدار ممالک سخن است، امام مجدالدین خلیل، ، بزرگ، سرور، ارجمند: تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه چرخ یگانه دشمن نعلم کند دو پیکر، خاقانی، ، خازن و محافظ تاج، (شرفنامۀ منیری)، ، خانه مخزن تاج، (شرفنامۀ منیری)، تاج خانه، (شرفنامۀ منیری)، گیاه صاحب تاج و اکلیل، چتری، ذواکلیل، رجوع به تاجور شود
پادشاه و نگاه دارندۀ تاج، (انجمن آرا)، کنایه از پادشاه است و نگاهدارنده و محافظت کننده تاج را نیز گویند، (برهان)، دارنده و محافظ تاج، (شرفنامۀ منیری)، تاجور، تاج گذارده، متوج، مکلل، تائج، تاجدار، امام تائج، امام تاجدار، (منتهی الارب) : سرانجام بخشش کند خاکسار برهنه شود آن سر تاجدار، دقیقی، بزن گیرد آرام مرد جوان اگر تاجدار است اگر پهلوان، فردوسی، و زآن پس چنین گفت با شهریار که ای پُرهنر خسرو تاجدار، فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 916)، بخاک اندر آمد سر تاجدار بر او انجمن شد فراوان سوار، فردوسی، نخست آفرین کرد بر شهریار که جاوید بادا سر تاجدار، فردوسی، نمانی همی جز سیاوخش را مر آن تاجدار جهانبخش را، فردوسی، جز از ریو نیز آن گو تاجدار سزد گر نباشد یک اندر شمار، فردوسی، چنین گفت کاین نوذر تاجدار بزندان و یاران من گشته خوار، فردوسی، بسی آفرین کرد بر شهریار که جاوید بادا سر تاجدار، فردوسی، بدینگونه بر تاجداری نمرد هم از لشکر او سواری نمرد فردوسی، نژاد تو از مادر و از پدر همه تاجدار و همه نامور فردوسی، چو او رفت و شد تاجدار اردشیر بدو شاد باشند برنا و پیر، فردوسی، چو این گفته بشنید کاوس شاه سر تاجدارش نگون شد ز گاه، فردوسی، بزن گردن نوذر تاجدار ز شاهان پیشین بد او یادگار، فردوسی، که بر کس نماند جهان جاودان چه بر تاجدار و چه بر موبدان، فردوسی، نشسته بر او بر زنی تاجدار ببالای سرو و برخ چون بهار، فردوسی، بزد برسر خسرو تاجدار از او خواست ایرج بجان زینهار، فردوسی، هم آنگه بیاید از ایران سپاه یکی تاجداری چو بهرامشاه، فردوسی، همه تاجدارانش کهتر شدند همه کهتران زوتوانگر شدند، فردوسی، ابر تخت زرین زنی تاجدار پرستار پیش اندرون شاهوار، فردوسی، سر تاجداران نبرد کسی که با تاج بر تخت ماند بسی، فردوسی، ز سختی گذر کردن آسان بود دل تاجداران هراسان بود، فردوسی، همه پیش کاوس کهتر شدند همه تاجدارانش لشکر شدند، فردوسی، که ما تاجداران بسی دیده ایم، بداد و خرد راه بگزیده ایم، فردوسی، سرخسروان افسر تاجداران که او را سزد تاج و تخت کیانی، فرخی، ایا مر ترا کرده از بهرشاهی خدا از همه تاجداران مخیر، فرخی، از لفظ تاج باد دعای تو وان او تو تاجدار بادی و او تاجدار باد، مسعودسعد، گسترد نام نیک چو محمود تاجدار محمود تاج دین سر احرار روزگار، سوزنی، ای شاه تاجدار که بر تکیه گاه ملک هم پادشه نشینی هم پادشه نشان، سوزنی، سردار تاجداران هست آفتاب و دریا نیلوفرم که بی او نیل و فری ندارم، خاقانی، پیش او هر تاجداری همچو تاج پشت خم بر آستان ملک باد، خاقانی، تاجدار کشور پنجم که هست کیفباد خاندان مملکت، خاقانی، ور گهر تاج نابسوده شد از بحر بحر گهرزای تاجدار بماناد، خاقانی، سرور عقل و تاجدار هنر درد سر بیند و چنین شاید، خاقانی، مادر تاجدار کیخسرو بردۀ نام خسروانۀ اوست، خاقانی، گرچه اخبار زنان تاجدار خوانده و اندر کتبها دیده ام، خاقانی، هم بر این ایوان نو بر تخت خویش تاجدار و مجلس آرا دیده ام، خاقانی، پیش سریر سلطان استاده تاجداران چون ناشکفته لاله افکنده سر، سراسر خاقانی، بلبل اگر در چمن مدح تو گوید سزد لیک چوطاوس نیست چترکش تاجدار، خاقانی، تاجدارش رفته و دندانه های قصر شاه بر سر دندانه های تاج گریان دیده اند، خاقانی، روانبود که چون من زن شماری کله داری کند با تاجداری، نظامی، بشاهی تاج بخش تاجداران بدولت یادگار شهریاران، نظامی، سرخیل سپاه تاجداران سرجملۀ جمله شهریاران، نظامی، بر آن پیروزه تخت آن تاجداران رها کردند می بر جرعه خواران، نظامی، مبارک طالعی فرخ سریری بطالع تاجداری، تخت گیری، نظامی، که فرخ ناید از چون من غباری که هم تختی کند با تاجداری، نظامی، بس طناب اندر گلو و تاج دار بروی انبوهی که اینک تاجدار، مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 439)، برو پاس درویش محتاج دار که شاه از رعیت بود تاجدار، (بوستان)، غلام نرگس مست تو تاجدارانند خراب بادۀ لعل تو هوشیارانند، حافظ، افضل الدین امام خاقانی تاجدار ممالک سخن است، امام مجدالدین خلیل، ، بزرگ، سرور، ارجمند: تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه چرخ یگانه دشمن نعلم کند دو پیکر، خاقانی، ، خازن و محافظ تاج، (شرفنامۀ منیری)، ، خانه مخزن تاج، (شرفنامۀ منیری)، تاج خانه، (شرفنامۀ منیری)، گیاه صاحب تاج و اکلیل، چتری، ذواکلیل، رجوع به تاجور شود
یکی از معاصرین بهاءالدین ولد: ’... خواجه محمد سرزری گفت مرتاج زید را، که من از بهر آن دانستم که فلانی را نان و عسل آرند تا او بیارامد که من بیست سال در خود آرزوانه بکشتم تا در من آرزوانه نماند، تا هر که بیاید آرزوانۀ وی در من پدید آید تا بدانم که آن آرزوانه را او آورده است...’ (معارف بهاء ولد). و چون بهاءالدین ولد در موضع دیگر از تاج زید با لفظ ’میگفت’ مطلبی نقل میکند و این تعبیر حاکی است که آن مطلب را بهاء ولد از خود وی شنیده و شخصاً سماع نموده است پس تاج زید معاصر بهاء ولد و شیخ سرزری معاصر یا قریب العصر با بهاء ولد بوده است. (فیه ما فیه چ بدیع الزمان فروزانفر ص 267)
یکی از معاصرین بهاءالدین ولد: ’... خواجه محمد سرزری گفت مرتاج زید را، که من از بهر آن دانستم که فلانی را نان و عسل آرند تا او بیارامد که من بیست سال در خود آرزوانه بکشتم تا در من آرزوانه نماند، تا هر که بیاید آرزوانۀ وی در من پدید آید تا بدانم که آن آرزوانه را او آورده است...’ (معارف بهاء ولد). و چون بهاءالدین ولد در موضع دیگر از تاج زید با لفظ ’میگفت’ مطلبی نقل میکند و این تعبیر حاکی است که آن مطلب را بهاء ولد از خود وی شنیده و شخصاً سماع نموده است پس تاج زید معاصر بهاء ولد و شیخ سرزری معاصر یا قریب العصر با بهاء ولد بوده است. (فیه ما فیه چ بدیع الزمان فروزانفر ص 267)